ویاناویانا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

ویانا جوجوی زندگی ما

ذوق کردن بابا سامان

سلام عزیز دلم جوجوجان                                                                  دیروز برای سومین بار  سونوگرافی کردم و سومین عکست رو خانم دکتر به من داد حالا دیگه دوتا دست و پای کوچولو داری خیلی باحال بود وقتی اومدم خونه و عکس رو به بابا سامان نشون دادم خیلی ذوق کرد  و یه جورایی باورش نمی شد یا بهتر بگم کم کم داره باور میکنه که یه جوجوی خوشگل ناز مامانی داره به جمع دو نفره ما اضافه میشه که یه دنیا ناز داره و ما با هربار نگاه کردن به عکست کلی میخندیم ر...
26 آذر 1391

دلتنگی روژیناجون

امروز ظهر بود که روژیناجون برام تلفن کرد و من دیدم که صداش گرفته و غمگینه وگفت که دلم می خواد ویانا رو ببینم ........... آخه دل کوچیکش برای تو تنگ شده بود و قرار شد که فردا یا ما بریم خونشون یا اونا بیان خونه ماو حالا دیگه اون خوشحاله .... ما هم دلمون برات تنگ شده روژیناجون   ...
26 آذر 1391

سلام جوجوی نازنینم

سلام جوجوی نازنینم    این دو تا که میبینی در حال حاضر من هستم و بابا سامان امروز اولین روزیه که این وبلاگ رو برات درست کردم و تو هنوز به این دنیا قدم نگذاشتی و فقط سه ماهه که من تو رو درون خودم حس میکنم نمی دونی که چه احساس قشنگ ، عجیب ،بامزه،باور نکردنی ،هیجان انگیز و........ وقتی اولین سونو گرافی رو انجام دادم و نبض زدن یه موجود یک سانتی زنده در درون خودم رو دیدم نمی دونی چه حالی داشتم  و وقتی اومدم خونه برای بابا سامان تلفن کردم و گفتم که اولین عکس جوجو ی خودمون رو آوردم خونه و تا مشتلق نده عکس رو بهش نشون نمی دم اونم برام یه ادکلن CH قرمز که من خیلی خیلی بوشو دوست دارم برام خرید خدا یا نمی دونم چه طور ازت سپا...
26 آذر 1391

HELLO KITTY طرح اولیه تخت خواب جوجو

                جوجوی نازم  این روز ها من و بابا سامان  حسابی مشغول دیدن و خریدن وسایل سیسمونی تو کوچولوی  ناز هستیم و بیشتر از همه خرید تخت و کمد نوزادی ، من غیر از فروشگاه های بزرگ شهر و اینترنت هم  دنبال مدل های تخت گشتم حتی تمام اون اتاق های نوزادی که در مسابقه سایت نی نی وبلاگ شرکت  کرده بودن دیدم و به بابا سامان  هم نشون دادم همشون زیبا و رنگ رنگی بودن ولی هیچ کدوم کیتی نبودن  دیگه تصمیمم جدی شد که یه طرح جدید و لوس و خوشگل  به نام کیتی برای جوجوی خودم در نظر بگیرم بابا سامان هم موافقت کرد پس رفتیم تو فروشگاه سیسمونی عمو فرزاد(دوست بابا سام...
26 آذر 1391

بی خوابی ها و بازیگوشی های شبانه ویانا

سلام عزیز دلم  تازگی ها خیلی شیطون شدی و کم می خوابی معمولا شب ها تا ساعت دو و  نیم  صبح بیداری البته گریه نمیکنی فقط بیداری و ورجه وورجه میکنی با پستونک هم که از اول زیاد جور نبودی و مرتب از دهنت پرت میکنی بیرون ،به جاش دوست داری یواشکی انگشت (البته انگشت که چه عرض کنم  مشت) بخوری ساعت 2:35 نیمه شب............ این هم حرکات نمایشی با پستونک.............. وروجک من یواشکی دست نخور  خوب نیست........................ ...
19 آذر 1391

اولین کاذوی اسباب بازی برای ویانا

دیشب ، شب تولد شایان کوچولو بود قبل از شام با هنگامه جون به یک فروشگاه اسباب بازی رفتیم تا  برایشایان کاذو بخریم و من بعد از اینکه یک اسباب بازی برای شایان جون انتخاب کردم چشمم به یه  ماشین کوچولو ی موزیکال که چراغاش هم روشن میشه افتادکه توش دو تا کیتی نشسته بودن  و با اینکه می دونستم برای سنت زوده ولی نتونستم ازش دل بکنم و اون رو  به عنوان اولین کادوی اسباب بازی برات خریدم و امروز صبح وقتی از خواب بیدارشدی بهت دادم  وقتی کادو باز شد اینجوری تعجب کردی فکر کنم با خودت گفتی این دیگه چیه که مامان آنی برام خریده ولی بعد از اینکه برات توضیح دادم مثل اینکه...
18 آذر 1391

اولین خرید رفتن ویانا و من

4شنبه صبح که بیدار شدم با اینکه شب قبل تصمیم داشتم  که صبح با هم بریم خرید ولی هنوز دو دل بودم که  بریم یا نریم...... ولی وقتی دیدم که هوا آفتابیه و امروز یه روز زیبایه پاییزیه که تاخیر رو جایز ندونستم و به بابا سامان هم که از قبل گفته بودم کری یر رو تو ماشین بذاره پس شما رو شال و کلاه کرد و رفتیم بیرون وای که امروز چقدرهوا زیباست و چقدر مزه داره که آدم با دختملش بره خرید دوتایییییییییییییی اینجا لباس تنت کردم  و حالا نوبت خودمه که حاضر بشم  اینجا هم تو پارکینک و من گذاشتمت تو کری یر تا دوتایی بریم ده ده  معمولا از کلاه زیاد خوشت نمیاد ،ولی خوب چاره ای نیست جوجو هوا یکم سرده تا م...
17 آذر 1391

2 ماهگیت مبارک عروسکم

 ویاناجون تولد دو ماهگیت مبارک  دیروز 12 آذر بود  و چند تا از همکار های خوب من برای دیدنت به خونه ما اومدن و من با چای و شیرینی و یک عصرانه کوچولو ازشون پذیرایی کردم   قربون اون خنده شکلاتیت این هم عکسی از میز عصرانه و کباب چوبی که مامان آنی برای مهموناش درست کرده بود                                                                                           &nbs...
13 آذر 1391

دل درد ها ی ویاناجون

سلام جوجوی ناز و قشنگم عروسک کوچولی من از دیشب تا حالا دل درد داری و  دل پیچه ، بعضی وقت ها هم شیر بالا میاری حالا خدارو شکر امشب خیلی بهتر شدی نمی دونم دلت سر ما خورده بود یا چون من دیروز بعد از ظهر  چند تا آلبالو که از فریزر در آورده بودم رو خوردم تو نازنین اذیت شدی همش گریه میکردی خلاصه اینکه من و بابا سامان کلی غصه خوردیم و آسمون خونمون حسابی ابری شده بود و هر کدوم به نوبت تو رو بغل میکردیم و شکمت رو ماساژ میدادیم البته شربت میکسچر هم بهت دادیم امروز تا ظهر هم من همش بغلت کردم آخه ناله میکردی و حال نداشتی و نمی دونی که به من چی گذشت آخه اصلا طاقت دیدنت رو اینجوری وقتی گریه میکنی رو ندارم البته خدا رو شکر الان...
7 آذر 1391