ویاناویانا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

ویانا جوجوی زندگی ما

22 آبان چله ویانای ناز

سلام عروسک خوشگلم چله هم به سلامتی گذشت امروز برای چکاپ با بابا خسرو دکتر متخصص بردمت وزنت 4 کیلو و قدت 50 سانتیمتر شده بود و خودت هم سلامت سلامت بودی خدارو هزاران بار شکر این مرحله هم گذشت البته من هروز میرم روی ترازو و بعد با تو دوتایی میریم رو ترازو اونوقت من وزن دوتایی مون رو از خودم کم میکنم و امروز هم خودم وزنت کرده بودم   قربونت برم الهی روز به روز داری بزرگتر و زیبا تر میشی و کمی هم شیطون تر موقع خوابیدن و شیر خوردن هزارو یکجور از خودت ادا و اطوار در می آوری که من عاشق همه آنها هستم و حاضرم ساعت ها بشینم و تو را نگاه کنم البته راستش را بخواهی زود دوربین را بر میدارم و لحظه به لحظه  ازت عکس میگیرم چون می دونم...
29 آذر 1391

ژست ها ی آنتیک ویانا خانم

          جوجوی نازم ویانای لوس روز 24 مهر نافت به سلامتی افتاد البته یکی دو روز کمی خون میومد که من و بابا سامان نگران شدیم و دکتر بردیمت که گفتن خدارو شکر چیزی نیست و با یه بانداژ کوچیک بعد از چند روز خوب میشه و همینطور هم شد وقتی که ویانا گرسنه میشه مثل جوجه گنجشک ها دهنش باز میشه الهی قربونت بشم خواب عمیق ویانا عروسکی با عروسکی که باباسامان برات خریده وقتی که میذارم رو شکمت بخوابی عزیز دلم اصلا خوشت نمیاد  و اولش شروع میکنی به کله زدن و بلند شدن و اگر خسته شدی می خوابی وقتی که جوجوی لوس ما به زور خودش رو به خواب میزنه ...
29 آذر 1391

ویانای گلم یک ماه زیبا گذشت

       عروسک قشنگم ویانای گلم تبریک میگم امروز تولد یک ماهگیته  یک ماه از اومدنت پیش ما گذشت یک ماه زیبا گذشت از زمانی که اومدی از تو همون بیمارستان یه دنیا شادی باهات اومد بیا با هم دیگه این ماه رو مرور کنیم : از همون بیمارستان وقتی از اتاق عمل اومدی بابا خسرو ،مامان ماهرخ عمو پیمان مامان نیر خاله اکرم خاله سیمین خاله ساغر و مهدی جان و حتی یکی از دوست ها و همکارهای خوب مامان آنی مرجان  جون منتظر ورودت بودن و با شادی ازت استقبال کردن وقتی که از فرداش خونه اومدیم همینطور برای دیدنت می اومدن عزیزانی هم که از شهر ما دور بودن برامون زنگ میزدن و اومدنت رو تبریک میگفتن   خاله سیمین هم خی...
29 آذر 1391

چند تا عکس از ویانای عروسکی

این عکس همون جوجوی ناز مامان آنی  که منتظرش بودم جوجوی کوچولوی من میدونی چقدر داری خوردنی میشی من و بابا سامان می خواهیم تورو درسته بخوریم              این هم عکسی از پاهای عروسکی ویانای مامان آنی که حتی جوراب نوزادی براش بزرگ بود و من براش  جوراب عروسکی خریدم تا اندازه پاهای کوچولوش بشه  عاشقتم جوجو  ...
29 آذر 1391

خبر بارداری خاله آتوسا

سلام ویانای ملوسم  خاله آتوسا و عمو مازیار رو که دیگه خوب میشناسی اونا از دوستای دوران  تحصیل مامان آنی و بابا سامان هستن ما هر 4تا مون در یک دانشگاه مهندسی کامپیوتر میخوندیم و تقریبا با هم فارغ التحصیل شدیم و تقریبا نزدیک به هم ازدواج کردیم و تا الان حدود 10 سالی میشه که باهم دوستیم و با هم مسافرت های خوبی هم رفتیم و رفت و آمد های زیادی داشتیم   دیشب خاله آتوسا تلفن کرد و تا خواست خبر بارداریشو بده مامان آنیت زودتر، انگار که شستش خبر دار شده بود بهش گفت :آتوسا تو مامان شدی   آره عزیز دلم خاله آتوسا هم داره مامان میشه و قراره که یه نی نی ناز بیاره تا شما دوتا هم با هم دیگه دوست بشینن ما &n...
27 آذر 1391

سیسمونی کیتی ویانا در سایت کودک من

ویاناجونم من به تازگی با وبلاگ کودک من آشنا شدم که یک وبلاگ پر محتوا و جالب هستش و چون من هم می خواستم سهمی در این وبلاگ داشته باشم عکس های سیسمونی تورو توسط سپیده جون که نویسنده وبلاگ هستش به اشتراک گذاشتم امیدوارم برای مامان هایی که نی نی دخمل تو دلشون دارن مفید باشه ...
26 آذر 1391

ویانا به معنی تولد یک زندگی(12مهر)

                                                           سلام جوجوی ملوسم سلام دختر عروسکی و کوچولوی من سلام ویاناجون از صبح روز 4 شنبه 12 مهر احساس درد خفیفی تو شکمم داشتم ولی چون فکر میکردم تا تولد عروسک من  هنوز 10 روز مونده سعی کردم بی خیالش باشم چون شنیده بودم معمولا هفته های آخر بارداری ممکنه یه چنین درد هایی سراغ آدم بیاد بنابراین ماشین رو نزدیک ظهر برداشتم و رفتم گلسار یه دوری زدم و چند تا خرید کوچیک هم کردم ولی وقتی ظهر به خونه اومدم احساس کردم دردم بیشتر شده با...
26 آذر 1391

ویانا و زدن واکسن دو ماهگی

کوچولو ی نازم ویاناجون  امروز با بابا خسرو ساعت 8:30 صبح رفتیم مرکز بهداشت برای زدن واکسن های 2ماهگی و خوردن قطره فلج اطفال وای که دیدن گریه مظلومانه تو چقدر سخته................ از مرکز بهداشت که بیرون اومدیم بابا از داروخونه برات قطره استامینوفن گرفت و من همون جا تو ماشین بهت دادم تا ظهر گریه کردی البته یه 10 دقیقه تو بغلم بیحال می خوابیدی  و بعد شروع به گریه کردن می کردی  و من با یخ جای واکسن ها رو برات کمپرس کردم ..............  غروب بابا خسرو اومد پیشمون آخه تو رو خیلی خیلی دوست داره می دونم که روز و شب سختی در پیش داریم ............      الهی قربونت برم خودم لحظه به لحظه کنا...
26 آذر 1391

دلتنگی روژیناجون

امروز ظهر بود که روژیناجون برام تلفن کرد و من دیدم که صداش گرفته و غمگینه وگفت که دلم می خواد ویانا رو ببینم ........... آخه دل کوچیکش برای تو تنگ شده بود و قرار شد که فردا یا ما بریم خونشون یا اونا بیان خونه ماو حالا دیگه اون خوشحاله .... ما هم دلمون برات تنگ شده روژیناجون   ...
26 آذر 1391