ویاناویانا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

ویانا جوجوی زندگی ما

اولین نقاشی ویانای من

ویانای عروسکم جوجوی کوچولو  لحظه به لحظه بزرگ شدن با کارهایی که انجام میدی حس میشه و من لحظه به لحظه از وجودت لذت میبرم چیزهای مورد علاقه ات این روز ها بیشتر خودکار و مداد و کتاب و دفتره ، یه وقت فکر نکنی دارم اغراق میکنم نه گلم این رو هرکسی هم که خونه ما میاد و سرگرم شدنت رو با کتاب میبینه میگه البته نه اینکه شیطونی های دیگه نمیکنی نه عزیزم سراغ هر چیز جدیدی میری و به هرچیزی که دستت برسه دست میزنی ولی وقتی بابا سامان میاد هرچی هم تو دستش باشه فقط میخوای خودکاری که تو جیبشه برداری  خلاصه اینکه این وایت برد کوچولو رو تازه برات خریدم و وقتی ماژیک میدم دستت دقیقا توی وایت برد فقط خط خطی میکنی و نقاشی میکشی البته ...
1 مرداد 1392

بغلی شدن ویانا جونم

جوجوی نازم  از وقتی 9 ماه شدی بخصوص از وقتی که دندون سومت در اومده  حسابی بغلی شدی حتی یه لحظه هم حاضر نیستی روی زمین بشینی همش دلت می خواد تو بغل من باشی البته وقتی من نیستم با پدری و مامانی حسابی آرومی و بازی میکنی ولی اگر من باشم در حضور اون ها هم میخوای بیای بغل من  خلاصه اینکه بعضی وقت ها حسابی کلافه میشم و کمرم حسابی درد گرفته از خیلی از کار هام عقب افتادم چون فقط در صورتی روی زمین میشینی و بازی میکنی و خودت اینور و اونور میری که من یه جانشسته باشم  تازه خیلی وقت ها هم زیاد دور نمیشی و بعد از چند دقیقه دوباره به سمت من برمیگردی و خودت رو تو بغلم میندازی و وقتی هم که کنارم نشستی تا برای خودت بازی کنی &n...
1 مرداد 1392

برای این فرشته زیبا دعا کنین

سلام به همه مامان ها و باباهای مهربون و خاله های دوست داشتنی  لطفا به این آدرس برین و  برای این فرشته کوچولو دعا کنین تا خدا اون رو برای پدر و مادرش حفظ کنه         http://parisanini2013.niniweblog.com/     ...
1 مرداد 1392

روز های سخت ظاهر شدن سومین مروارید ویاناجونم

ویانای نازم شیطون کوچولوی من چند شب قبل از اینکه سومین مروارید سفیدت در بیاد شب ها شروع به تب کردن کردی و شب اول من فکر کردم سرما خوردی ولی وقتی از روز دوم دیدم که علائم سرما خوردگی نداری و فقط تب میکنی متوجه شدم که کار کار ه دندونه    موقع  در اومدن 2 تا دندون پایین زیاد اذیت نشدی ولی این دندون بالایی حسابی تب دارت کرد بعضی شب ها دمای بدنت تا 39 درجه هم میرسید و من واقعا 3 شب تا صبح پلک روی هم نذاشتم وتا صبح با پاشوره کردن وخنک نگه داشتنت مواظبت بودم و ممنونم از خدا که در یک چنین لحظاتی طاقتش رو به آدم میده چون من کلا بنیه ام ضعیفه ولی تو اون روز ها احساس میکردم خیلی خیلی قوی هستم و  با اینکه...
31 تير 1392

رفتن به مرکز بهداشت

سلام گل نازم  مرکز بهداشت برای روز دوازدهم تیر که شما وارد 9 ماهگی شدی نوبت زده بود البته نه برای واکسن بلکه فقط برای چکاپ . دیگه بیرون بردنت تنهایی کمی سخت شده گفته بودم که دیگه تو کریر ساکت و آروم نمی شینی ولی خوب باید میرفتیم و نه بابا سامان بود که باهامون بیاد نه باباخسرو  خلاصه اینکه صبح لباس تنت کردم و یه عالمه وسیله برداشتم تا تو ماشین لحظه به لحظه در اختیارت بذارم که مبادا گریه کنی  انگار که می خواستیم بریم سفر قند هار هم برات یه شیشه پر از شیر درست کردم هم شیشه کوچولوت رو آب کردم هم میوه پوست کندم و تو دستگاه کوچولوی میوه خوریت گذاشتم و پوشک و دستمال مرطوب و لباس اضافه و اسباب بازی هم که جای خود دا...
17 تير 1392