بغلی شدن ویانا جونم
جوجوی نازم
از وقتی 9 ماه شدی بخصوص از وقتی که دندون سومت در اومده حسابی بغلی شدی حتی یه لحظه هم حاضر نیستی روی زمین بشینی همش دلت می خواد تو بغل من باشی البته وقتی من نیستم با پدری و مامانی حسابی آرومی و بازی میکنی ولی اگر من باشم در حضور اون ها هم میخوای بیای بغل من
خلاصه اینکه بعضی وقت ها حسابی کلافه میشم و کمرم حسابی درد گرفته از خیلی از کار هام عقب افتادم چون فقط در صورتی روی زمین میشینی و بازی میکنی و خودت اینور و اونور میری که من یه جانشسته باشم تازه خیلی وقت ها هم زیاد دور نمیشی و بعد از چند دقیقه دوباره به سمت من برمیگردی و خودت رو تو بغلم میندازی و وقتی هم که کنارم نشستی تا برای خودت بازی کنی قسمتی از بدنت رو با من در تماس قرار میدی انگار اینجوری احساس امنیت و آرامش میکنی دیگه حتی تا آشپزخونه هم نمی تونم بدون بغل کردنت برم در حالی اینجوری نبودی و میومدی تو آشپزخونه میشستی و با مگنت های روی یخچال و فریزر بازی میکردی
وبا اومدن هرکسی هم به خونه فکر میکنی که من می خوام برم بیرون ، محکم تر میچسبی به من و تو بغل من با دیگران بازی میکنی و نمک میریزی
بزرگتر ها میگن این دوران زود میگذره ، هرچند که تو با یه لبخند شکلاتی و یه آب چه (اچه)( ادای عطسه کردن ) که تازگی ها از باباسامالن یاد گرفتی خستگی رو از تن آدم در میاری
این عکس ها مال زمانیه که خودت تو آشپزخونه میشستی و من غذا درست میکردم
ولی حالا وقتی با بابا سامان از خرید میایم باید من بشینم کنار شما و بازی کنم و بابا سامان خرید هارو جابه جا کنه