دلنوشته های پدری برای ویانای کوچولوی من
سمه تعالی
ویانای بهتر از جانم
سلام وقتی از خانه پدری می روی ، آثار بجا مانده از لحظا ت شیرین با تو بودن در همه جای خانة پر از سکوت ، حرکات و رفتار کودکانه ات را تداعی می کند و تحمل دوری تو برایم سخت تر می شود . تکه تکه کاغذ های قیچی شده در هر گوشه و کنار اتاقها ، بر چسب های زیادی که در روی کتاب خود نمائی می کنند ، قوطی آدامس ، پتوئی که برای قایم با شک بازی اشت ، دمپائی کوچک قرمز رنگ ، آبشار مصنوعی که خیلی دوستش داری ، آکفاریوم جلوی چشم که باعشق و علاقه به ماهیها غذا می دهی ، مهمتر از همه حرف شنوی تو و سایر چیزهائی که همه آنها در ذهن من نیست ، مرا ساعتها در خود فرو می برد.
نوه عزیزم ، امروز هنگام خدا حافظی در حالی که جلوی صندلی ماشین کنار مامان آنی نشسته بودی ، وقتی از تو خواستم اگر میخواهی پدری ناراحت نباشد گریه نکن ، اشک چشمهایت را با دست های ظریف و مهربانت که هر از گاهی دور گردن پدری حلقه می زنی ، پاک کردی ولی حتی یک لبخند کوچک هم بر لب نداشتی ، ومن دانستم که خود داری تو تنها برای جلب رضایت خاطر پدری بود ، که هرگز آن لحظه بامعنا و پر رمزوراز را فراموش نخواهم کرد .
خبر مریضی تو مرا ناراحت کرد . من خودم را مقصر می دانم . راست گفته اند که محبت زیادی باعث درد سر است . امیدوارم هر چه زودتر حالت خوب شود و تو را مثل همیشه سر حال و شاداب ببینم .
خدا نگهدار : قربانت پدری
12/5/1394