ویاناویانا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

ویانا جوجوی زندگی ما

اولین نشستن ویانای نازم و اولین روز کاری مامان آنی

15 فروردین 92  ویانای نازم شما دقیقا در تاریخ 15 فروردین یعنی در 6 ماه و 3 روز تونستی به تنهایی بشینی ، البته هنوز زود خسته میشی و بعد از چند دقیقه ترجیح میدی که دراز بکشی و استراحت کنی و من هم این بالشت صورتی رو که برای سیسمونیت خریده بودم و در واقع بالشت شیردهی هستش که اصلا برای شیر دادنت استفاده نشد رو پشتت میذارم و تو راحت بهش تکیه میدی و اینجا بود که تونستیم از این بالشت هم استفاده مفید داشته باشیم               و اینجا هم که دیگه خسته شدی و دراز کشیدی قربونت برم من عروسکم     و این هم روز بعد ...
25 فروردين 1392

واکسن 6 ماهگی ویانای نازم

14 فروردین1392 ویانا جونم، باباسامان صبح زود رفت بیرون و یکسری از کارهای بانکیش رو انجام داد و اومد دنبال من و شما تا بریم مرکز بهداشت  و واکسن شما رو بزنیم  طبق معمول اول وزنت کردن و من وقتی داشتم میذاشتمت تو ترازو اینقدر که جنابعالی شیطون شدی می خواستی از ترازو بیای پایین     وزنت 6 کیلو و500 گرم بعدش هم گذاشتمت تو اون تختی که قد و دور سرت رو اندازه میگیرن         قدت 59 سانتیمتر   و حالا نوبت اندازه گرفتن دور سرت بود ، (قیافه لوسش رو  ببین ) و دور سرت41 سانتیمتر شده بود که خدارو شکر همه چی نرماله نرمال بود ...
24 فروردين 1392

سیزده بدر و ویانا

اولین 13 بدر ویانای نازم عمو مهدی مارو به یه ویلا کنار ساحل در سنگاچین دعوت کرده بود و جالب این بود که من و بابا سامان هم اولین بار خونوادگی در سنگاچین آشنا شدیم و بعدش تازه فهمیدیم که هم دانشگاهی و هم رشته هستیم و اما در 13بدر یه تولد خوشگل هم داشتیم ،تولد ارغوان جون البته تولد ارغوان جون 14 فروردین هستش اما دیگه همون جا تولد گرفت و چون جمعیت زیاد بود 3تا کیک خریده بودن که اگر عکس های اون روز رو ازش بگیرم به این پست اضافه میکنم   این هم عکس شما و باباسامان در حال انداختن سبزه در دریا بقیه عکس هارو هم در ادامه مطلب گذاشتم  این هم یه عکس از ویانای ناز من و ارغوان جون که مال 2 ماه پیشه ...
20 فروردين 1392

6 ماهه شدن ویانای عروسکم

12فروردین1392 عروسک قشنگم ویاناجونم 6 ماهه شدنت مبارک ویانای قشنگم امروز چون ناهار خونه عمو سعید دعوت بودیم دیگه نشد برات کیک بخرم و شمع روشن کنیم اما چون همه دوستان تو خونه عمو سعید جمع بودن و دوستای کوچولوت هم دور و برت بودن بهت خوش گذشت                                                   عکس دوست های کوچولوت رو هم در ادامه مطلب گذاشتم                                             &...
20 فروردين 1392

عرض سلامی به همه دوستان عزیز

سلام به همه دوستا ی عزیز و جون جونی مامان ها و خاله ها  و نی نی های نازنین اول از همه می خواستم از اون عزیزای با صفا که از قبل از عید محبت کردن و به وبلاگ ویانای من سر زدن و پیشاپیش عید رو به ما تبریک گفتن تشکر کنم و عذر خواهی برای اینکه تو این مدت فرصت نکردم بیام و من هم انجام وظیفه کنم  بعد هم از همه دوستای نازنین که از این به بعد به وبلاگ ما میان و ما رو با کامنت های زیباشون خوشحال میکنن پیشاپیش تشکر کنم  وچون ما داریم به یک سفر کوچولوی نوروزی میریم من  دیگه نمی تونم کانکت  بشم ولی به امید خدا بعد از برگشتن  برای عید دیدنی میام به  وبلاگتون تا عکسای سال جدیدتون رو ببینم تا اون موقع دلم بر...
1 فروردين 1392

حاجی فیروز و آماده شدن ویاناجون برای سال جدید

                                      حاجی فیروز      حاجی فیروز را همه دوست دارند او با خودش خنده و شادی می آورد. او توی کوچه ها و خیابان هاتنبک میزند و آواز می خواند این هم حاجی فیروز ویاناجون منه که امسال به خونه ما اومده    البته داستان اینجوریه که: وقتی دیشب به بازار رفته بودیم و هنگامی که فروشنده دکمه اون رو که در بیرون مغازه روی یک سکو گذاشته بودزد و حاجی فیروز شروع به تکون خوردن و خوندن کردو ویانا هم با علاقه شروع کرد بهش نگاه کردن و دست و پازدن و ماهم ...
30 اسفند 1391

عادت دادن ویانا جونم به اتاق خواب و تخت کیتی خودش

سلام عروسک ناز کوچولوی من دیگه کم کم داری بزرگ میشی عروسکم و باید عادت کنی که توی اتاق خودت ورو تخت خودت بخوابی البته از اول هم برای بازی کردن و شعر خوندن به اتاقت میبردمت و در مورد استیکر هایی که به دیوار زده بودم برات توضیح می دادم و تو هم با فضای اتاقت خدارو شکر حسابی مانوس هستی و یه جورایی علاقه نشون میدی اما برای اینکه با آرامش تو اتاقت خوابت ببره باید بیشتر آماده بشی برای همین هم من حدود یه هفته ای میشه که صبح ها حدود ساعت 8 بعد از اینکه بهت شیر دادم میبرمت روی تختت میذارمت تا ساعت 9:30 الی 10 صبح که بیدار میشی  البته دخمل عروسک من همیشه وقتی از خواب بیدار میشه خوش اخلاقه و با لبخند چشم های خوشگلش رو ب...
29 اسفند 1391