دلنوشته پدری برای ویاناکوچولو
ویانای عزیز ، نوه ی دلبندم آخرین روز از نیمه سال 1393 را در کنار هم به پایان رساندیم . روزهائی که سرشار از خاطرات شیرین و لذت بخش بود . وقتی بیاد می آورم احساسات لطیف و عاطفی ات را که در دنیای کودکی جهت ابراز محبت به من از خود بروز میدادی و من متاسفانه در ان لحظات از آنهمه علاقه بی شائبه ات غافل بودم ، خود را سرزنش میکنم . مثل روز آخر که در هوای نسبتا سرد به تراس منزل رفتی تا برای من میوه بیاوری و من بی توجه به علاقه کودکانه ات تو را از این کار منع نمودم و تو در مقابل گفتی که پاپوش قرمزت را بخاطر همین کار پوشیدی ، در واقع رفتار من از روی دلسوزی بود که خدای نکرده در آن هوای سرد سرما نخوری . برایم جای بسی تعجب بود که د...