ویاناویانا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

ویانا جوجوی زندگی ما

6 ماهه شدن ویانای عروسکم

12فروردین1392 عروسک قشنگم ویاناجونم 6 ماهه شدنت مبارک ویانای قشنگم امروز چون ناهار خونه عمو سعید دعوت بودیم دیگه نشد برات کیک بخرم و شمع روشن کنیم اما چون همه دوستان تو خونه عمو سعید جمع بودن و دوستای کوچولوت هم دور و برت بودن بهت خوش گذشت                                                   عکس دوست های کوچولوت رو هم در ادامه مطلب گذاشتم                                             &...
20 فروردين 1392

عرض سلامی به همه دوستان عزیز

سلام به همه دوستا ی عزیز و جون جونی مامان ها و خاله ها  و نی نی های نازنین اول از همه می خواستم از اون عزیزای با صفا که از قبل از عید محبت کردن و به وبلاگ ویانای من سر زدن و پیشاپیش عید رو به ما تبریک گفتن تشکر کنم و عذر خواهی برای اینکه تو این مدت فرصت نکردم بیام و من هم انجام وظیفه کنم  بعد هم از همه دوستای نازنین که از این به بعد به وبلاگ ما میان و ما رو با کامنت های زیباشون خوشحال میکنن پیشاپیش تشکر کنم  وچون ما داریم به یک سفر کوچولوی نوروزی میریم من  دیگه نمی تونم کانکت  بشم ولی به امید خدا بعد از برگشتن  برای عید دیدنی میام به  وبلاگتون تا عکسای سال جدیدتون رو ببینم تا اون موقع دلم بر...
1 فروردين 1392

حاجی فیروز و آماده شدن ویاناجون برای سال جدید

                                      حاجی فیروز      حاجی فیروز را همه دوست دارند او با خودش خنده و شادی می آورد. او توی کوچه ها و خیابان هاتنبک میزند و آواز می خواند این هم حاجی فیروز ویاناجون منه که امسال به خونه ما اومده    البته داستان اینجوریه که: وقتی دیشب به بازار رفته بودیم و هنگامی که فروشنده دکمه اون رو که در بیرون مغازه روی یک سکو گذاشته بودزد و حاجی فیروز شروع به تکون خوردن و خوندن کردو ویانا هم با علاقه شروع کرد بهش نگاه کردن و دست و پازدن و ماهم ...
30 اسفند 1391

عادت دادن ویانا جونم به اتاق خواب و تخت کیتی خودش

سلام عروسک ناز کوچولوی من دیگه کم کم داری بزرگ میشی عروسکم و باید عادت کنی که توی اتاق خودت ورو تخت خودت بخوابی البته از اول هم برای بازی کردن و شعر خوندن به اتاقت میبردمت و در مورد استیکر هایی که به دیوار زده بودم برات توضیح می دادم و تو هم با فضای اتاقت خدارو شکر حسابی مانوس هستی و یه جورایی علاقه نشون میدی اما برای اینکه با آرامش تو اتاقت خوابت ببره باید بیشتر آماده بشی برای همین هم من حدود یه هفته ای میشه که صبح ها حدود ساعت 8 بعد از اینکه بهت شیر دادم میبرمت روی تختت میذارمت تا ساعت 9:30 الی 10 صبح که بیدار میشی  البته دخمل عروسک من همیشه وقتی از خواب بیدار میشه خوش اخلاقه و با لبخند چشم های خوشگلش رو ب...
29 اسفند 1391

شروع غذای کمکی ویانا و سالگرد ازدواج آنتی پیوند

                                  سلام به جوجوی نازم ویانا دوشنبه14 اسفند 91 اولین روزی که من به شما به گفته آقای دکترت غذای کمکیت رو دادم (( جوجوووو !!!داری بزرگ میشی قربونت برم))وامااز اونجایی که  با علاقه تمام غذا خوردن مارو بادقت نگاه میکنی و همش دوست داری از غذای خودمون بهت بدم و تا دستم رو به سمت دهنت میارم سریع باز میکنی انتظار داشتم که خیلی با علاقه شروع به غذا خوردن کنی و اینطور هم بود ولی بد از گذشت چند روز که دیدی طعم غذا تکراریه کم کم ناز کردنت شروع شد البته من سعی کردم باریختن چند قطره گلاب یکم طعمش رو تغییر بدم ولی قربونت برم ...
26 اسفند 1391

تولد 5 ماهگی ویانا ی عروسکی من

شنبه 12 اسفند91 عروسکم ،شاپرکم تولد 5 ماهگیت مبارک بهانه قشنگ زندگی من ویانا جونم ،دیشب ،شب تولد 5 ماهگیت میشد و مامانی و پدری و عمو پیمان باز هم زحمت کشیدن و کیک برات خریدن و اومدن خونه ما تا برات یه تولد کوچولو بگیریم و این آخرین تولد ماهروز شما در سال 91 بودشما هم چون بعد از ظهر خوابیده بودی خدا رو شکر سر حال بودی ما هم اول برای شما شمع روشن کردیم و تولد گرفتیم  و شما هم کلی شیطونی کردی و بعد از تولد بابا سامان هم برای ما شام جوجه کباب خوشمزه درست کرد      بقیه عکس ها و شیرین کاری هات رو در ادامه مطلب گذاشتم           اینجا که خودم شیطونی کردم و...
12 اسفند 1391

مریض شدن ویاناجونم

چهارشنبه 9 اسفند ویانای گلم از بعد از ظهر حالت زیاد میزون نبود و بد اخلاق شده بودی خاله سیمین از ظهر پیش ما بود و من داشتم براش ایمیل درست میکردم وچون ما همش داشتیم با کامپیوتر کار میکردیم فکر کردم برای این بهانه میگیری ولی بعد از اینکه خاله سیمین رفت من دیدم که تو هنوز نا آرومی و سرحال نیستی به بابا سامان زنگ زدم و قرار شد بیاد دنبالمون و بریم دکتر  برای آخر وقت یک نوبت گرفتیم و آقای دکتر گفت که سرما خوردی و چند تا شربت برات نوشت و گفت که غذای کمکی رو هم می تونم کم کم شروع کنم اما شب وقتی برگشتیم خونه نیم ساعت نشد که شما شروع کردی به خودت پیچیدن و گریه کردن طوری که برای اولین بار موقع گریه کردن از درد اشک ریختی و ...
12 اسفند 1391

تندیس پا درست کردن نمیشه که نمیشه

ویانای عروسکی سلام خدمت شما عارضم که این چند مین بار است که اینجانب مامان آنی در درست کردن تندیس پای شما ناکام شده است  و حسابی اشکش در آمده است (مدل رسمی) آخه وروجک تو خواب عمیق هم تا چیزی به پات بر می خوره انگشتای کوچولوت رو جمع میکنی یک بار وقتی دو ماهه بودی با زحمت خمیری رو که دستورش رو از اینترنت گرفته بودم رو درست کردم و اصلا نتونستم قالب گیری کنم فقط حیف که عکس نگرفتم  و ایندفعه هم با خمیری که خاله شیوا خانمی که روز ها میاد و تو کار خونه بهم کمک میکنه خواستم قالب بگیرم ولی خوب نشد که نشد.......   ...
10 اسفند 1391

رامسر و اولین سرسره بازی ویاناجونم

سلام جوجوی نازم راستش یه هفته ای میشه که در گیر قالب وبلاگت هستم برای همین هم تو گذاشتن پست جدید یکم تاخیر افتاد جمعه4 اسفند هوا خیلی خوب  و آفتابی بودو ما تصمیم گرفتیم خانوادگی بریم رامسر ،ناهار تو راه در رستوران عمو یعقوب خوردیم و بعد رفتیم مجتمع تفریحی رامسر   این عکس تو ماشینه که از همون اول جنابعالی روی پای مامانی راحت لم داده بودی   بقیه ماجرا ها رو هم در ادامه مطلب گذاشتم اینجا هم تو یه رستوران به اسم عمو یعقوب که ما ناهار خوردیم و جدیدا هم شما عادت کردی که روی میز رستوران ها برات رختخواب پهن کنیم تا اجازه بدی ما با آرامش غذامونو  بخوریم ...
7 اسفند 1391