اولین خرید رفتن ویانا و من
4شنبه صبح که بیدار شدم با اینکه شب قبل تصمیم داشتم که صبح با هم بریم خرید ولی هنوز دو دل بودم
که بریم یا نریم......
ولی وقتی دیدم که هوا آفتابیه و امروز یه روز زیبایه پاییزیه که تاخیر رو جایز ندونستم و به بابا سامان هم که از قبل گفته بودم کری یر رو تو ماشین بذاره پس شما رو شال و کلاه کرد و رفتیم بیرون
وای که امروز چقدرهوا زیباست و چقدر مزه داره که آدم با دختملش بره خرید دوتایییییییییییییی
اینجا لباس تنت کردم و حالا نوبت خودمه که حاضر بشم
اینجا هم تو پارکینک و من گذاشتمت تو کری یر تا دوتایی بریم ده ده
معمولا از کلاه زیاد خوشت نمیاد ،ولی خوب چاره ای نیست جوجو هوا یکم سرده
تا ماشین شروع به حرکت میکنه خوابت میگیره
تو آخرین روز های پاییز هستیم و کم کم نه نه سرمای زمستون داره سر و کلش پیدا میشه ،دیگه اکثر درخت ها برگاشون ریخته و خودشون رو دارن برای خواب زمستونی آماده می کنن.....
بعد از خرید هم یه سر به خاله سیمین زدیم و مامان خاله سیمین هم از دیدنت کلی خوشحال شد و
طبق رسم شمالی ها یه کاسه برنج و دو تا تخم مرغ و ده هزار تومان به عنوان برکت و میمنت بهت داد
بعد از اونجاهم بابا سامان تلفن کرد که دنبال من بیاین و ما باهم رفتیم شرکت دنبال بابا سامان و از اونجا
هم رفتیم رستوران و ناهار خوردیم