ویاناویانا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

ویانا جوجوی زندگی ما

خبر بارداری خاله آتوسا

سلام ویانای ملوسم  خاله آتوسا و عمو مازیار رو که دیگه خوب میشناسی اونا از دوستای دوران  تحصیل مامان آنی و بابا سامان هستن ما هر 4تا مون در یک دانشگاه مهندسی کامپیوتر میخوندیم و تقریبا با هم فارغ التحصیل شدیم و تقریبا نزدیک به هم ازدواج کردیم و تا الان حدود 10 سالی میشه که باهم دوستیم و با هم مسافرت های خوبی هم رفتیم و رفت و آمد های زیادی داشتیم   دیشب خاله آتوسا تلفن کرد و تا خواست خبر بارداریشو بده مامان آنیت زودتر، انگار که شستش خبر دار شده بود بهش گفت :آتوسا تو مامان شدی   آره عزیز دلم خاله آتوسا هم داره مامان میشه و قراره که یه نی نی ناز بیاره تا شما دوتا هم با هم دیگه دوست بشینن ما &n...
27 آذر 1391

سیسمونی کیتی ویانا در سایت کودک من

ویاناجونم من به تازگی با وبلاگ کودک من آشنا شدم که یک وبلاگ پر محتوا و جالب هستش و چون من هم می خواستم سهمی در این وبلاگ داشته باشم عکس های سیسمونی تورو توسط سپیده جون که نویسنده وبلاگ هستش به اشتراک گذاشتم امیدوارم برای مامان هایی که نی نی دخمل تو دلشون دارن مفید باشه ...
26 آذر 1391

هفته سی و ششم بارداری و کادو های جوجو

سلام جوجوی لوسه هفته ای مامان آنی عزیزم روز به روز آماده تر از روز گذشته میشی عطر و بوی تو هم تو فضای خونه ما روز به روز بیشتر  و بیشتر میشه باور کن عزیزم که این اغراق نیست اتاقت کاملا بوی نی نی میده و بخصوص که دوستای خوب و مهربونی داریم که مثل ما منتظر اومدنت هستن و چون من تم اتاقت رو کیتی درست کردم هرجا وسیله ای که صرح کیتی داشته باشه رو برات کادو میخرن دیشب سه شنبه 4 مهر بود و ارغوان جون  برات یه ست کل کلاه و دستکش و شال گردن کیتی  خوشگل از تیریز سوغات آورد و روژیناجون هم یه فرش کوچولوی کیتی  قرمزکادو آوردن امروز هم خاله سیمین برات یه پادری کیتی صورتی که خریده بود کادو آورد وروجک کم کم داره بهت...
26 آذر 1391

شب یلدا پیشاپیش مبارک

روی گلتون به سرخی انار  شبتون به شیرینی هندوانه خنده هاتون مثل پسته و عمرتون به بلندی یلدا شب یلدا بر همه نی نی ها و مامانی ها و بابایی ها ی نازنبن پیشاپیش مبارک ...
26 آذر 1391

ویانا به معنی تولد یک زندگی(12مهر)

                                                           سلام جوجوی ملوسم سلام دختر عروسکی و کوچولوی من سلام ویاناجون از صبح روز 4 شنبه 12 مهر احساس درد خفیفی تو شکمم داشتم ولی چون فکر میکردم تا تولد عروسک من  هنوز 10 روز مونده سعی کردم بی خیالش باشم چون شنیده بودم معمولا هفته های آخر بارداری ممکنه یه چنین درد هایی سراغ آدم بیاد بنابراین ماشین رو نزدیک ظهر برداشتم و رفتم گلسار یه دوری زدم و چند تا خرید کوچیک هم کردم ولی وقتی ظهر به خونه اومدم احساس کردم دردم بیشتر شده با...
26 آذر 1391

هفته سی و سوم بارداری

سلام جوجوی شیطونه    هفته ای عروسکی                                                                   دیگه این کوچول موچول من حدود 40 سانتیمتر شده و جفت بسیارپر کار و موثر شده به طوریکه میگن در هنگام تولد وزن جفت در حدود یک ششم وزن خود جوجو هستش خود وروجک مامان آنی هم که  کم کم داره بزرگتر میشه و جاش کوچیک و وای به حال مامان آنی که دیگه نفس کشیدن و خوابیدن  براش خیلی خیلی سخت شده ولی با به تصویر کشیدن یه صورت ملوس و زیبا توی ذهنش همه این سختی ها رو ...
26 آذر 1391

ویانا و زدن واکسن دو ماهگی

کوچولو ی نازم ویاناجون  امروز با بابا خسرو ساعت 8:30 صبح رفتیم مرکز بهداشت برای زدن واکسن های 2ماهگی و خوردن قطره فلج اطفال وای که دیدن گریه مظلومانه تو چقدر سخته................ از مرکز بهداشت که بیرون اومدیم بابا از داروخونه برات قطره استامینوفن گرفت و من همون جا تو ماشین بهت دادم تا ظهر گریه کردی البته یه 10 دقیقه تو بغلم بیحال می خوابیدی  و بعد شروع به گریه کردن می کردی  و من با یخ جای واکسن ها رو برات کمپرس کردم ..............  غروب بابا خسرو اومد پیشمون آخه تو رو خیلی خیلی دوست داره می دونم که روز و شب سختی در پیش داریم ............      الهی قربونت برم خودم لحظه به لحظه کنا...
26 آذر 1391

ذوق کردن بابا سامان

سلام عزیز دلم جوجوجان                                                                  دیروز برای سومین بار  سونوگرافی کردم و سومین عکست رو خانم دکتر به من داد حالا دیگه دوتا دست و پای کوچولو داری خیلی باحال بود وقتی اومدم خونه و عکس رو به بابا سامان نشون دادم خیلی ذوق کرد  و یه جورایی باورش نمی شد یا بهتر بگم کم کم داره باور میکنه که یه جوجوی خوشگل ناز مامانی داره به جمع دو نفره ما اضافه میشه که یه دنیا ناز داره و ما با هربار نگاه کردن به عکست کلی میخندیم ر...
26 آذر 1391

دلتنگی روژیناجون

امروز ظهر بود که روژیناجون برام تلفن کرد و من دیدم که صداش گرفته و غمگینه وگفت که دلم می خواد ویانا رو ببینم ........... آخه دل کوچیکش برای تو تنگ شده بود و قرار شد که فردا یا ما بریم خونشون یا اونا بیان خونه ماو حالا دیگه اون خوشحاله .... ما هم دلمون برات تنگ شده روژیناجون   ...
26 آذر 1391

سلام جوجوی نازنینم

سلام جوجوی نازنینم    این دو تا که میبینی در حال حاضر من هستم و بابا سامان امروز اولین روزیه که این وبلاگ رو برات درست کردم و تو هنوز به این دنیا قدم نگذاشتی و فقط سه ماهه که من تو رو درون خودم حس میکنم نمی دونی که چه احساس قشنگ ، عجیب ،بامزه،باور نکردنی ،هیجان انگیز و........ وقتی اولین سونو گرافی رو انجام دادم و نبض زدن یه موجود یک سانتی زنده در درون خودم رو دیدم نمی دونی چه حالی داشتم  و وقتی اومدم خونه برای بابا سامان تلفن کردم و گفتم که اولین عکس جوجو ی خودمون رو آوردم خونه و تا مشتلق نده عکس رو بهش نشون نمی دم اونم برام یه ادکلن CH قرمز که من خیلی خیلی بوشو دوست دارم برام خرید خدا یا نمی دونم چه طور ازت سپا...
26 آذر 1391